رئیس MI-6 ایران شبی مرا برای شام دعوت کرد. او حین صحبت گفت: "آمریکاییها واقعاً قصد داشتند یک افسر واجدالشرایط را جایگزین مصدق کنند ولی ما گفتیم بهترین کار این است که شاه به ایران بازگردانیده شود. آمریکاییها پذیرفتند و لذا در رم با او تماس گرفتند و ترتیب حرکتش را به تهران دادند. "
رزمآرا و شاه
از اعجوبههایی که در این دوران به نخستوزیری رسید، سپهبد حاجیعلی رزمآرا بود. رزمآرا در ارتش بهعنوان یک افسر با سواد شهرت داشت. او در مسافرتهایی که در دانشگاه جنگ به سراسر کشور داشت 12 جلدکتاب درباره دهات و عشایر تألیف نمود، که به نام جغرافیای نظامی ایران چاپ شد. رزمآرا فردی فوقالعاده مقامپرست بود و این مقامپرستی ناشی از استعدادهای خاصی بود که در او وجود داشت. فوقالعاده شجاع بود. کار غیرممکن ـ ولو واقعاً غیرممکن ـ برای او وجود خارجی نداشت. دارای حافظه بسیار قوی و فوقالعاده سریعالانتقال بود. در اتخاذ تصمیم سریع و قاطع بود و تردید به خود راه نمیداد. ولی به اعتقاد من، هر چند رزمآرا افسر با سوادی محسوب میشد، ولی به سیاست ایران و منطقه وجهان وارد نبود و در مسائل سیاسی اطلاعات او سطحی بود. رزمآرا فوقالعاده عجول بود و منطق نداشت، تنها منطق او مبادرت به انجام غیرممکنها بود. از هیچ فردی حساب نمیبرد و اطاعت او از محمدرضا هم فقط برای وصول سریع به هدفهای خودش بود. هدف او هم همیشه حداکثر بود. مثلاً از نظر مقام به کمتر از ریاست حکومت (یعنی کشور) قانع نبود. او در سخنرانیها و صحبتهایش به سرعت این خصوصیات را نشان میداد؛ چون از کسی ملاحظه نداشت که خواستههایش را نگوید. وقتی سرهنگ 2 بود و در کردستان خدمت میکرد، سرلشکر شاهبختی فرمانده لشکر، در پرونده او نامهای گذارد که به این افسر در هر درجه و در هیچ موردی کوچکترین اطمینانی نمیتوان داشت. اگر نامه را برنداشته باشند در پرونده راکد او باید موجود باشد. رزمآرا تمام مدت در صف خدمت کرد. مدتی فرمانده لشکر بود و در ستاد فقط بهعنوان رئیس ستاد ارتش خدمت کرد. اهل باندبازی بود و تا میتوانست افسران ارتش و نیروهای انتظامی را جزء دسته طرفدار خود مینمود. به درستی معتقد نبود. البته خود او سوءاستفاده را رواج نمیداد، ولی اگر افسری سوءاستفاده میکرد و جزء دسته او بود، مبرا از مجازات بود. ولی اگر افسر فوق جزء دسته او نبود، برای فرار از مجازات باید به رزمآرا میپیوست. او به موفقیت بیش از هر چیز بهاء میداد و با اخلاقیاتی که مانع ترقی سریع شود مخالف بود. از دین هیچ چیز نمیدانست و در مسائل اقتصادی نیز سواد سطحی داشت. از نظر او اینها شرط موفقیت نبود ولی در حرفه خود که نظام باشد تسلط کامل داشت.
سالهای پس از شهریور 1320، زمینه کاملاً مناسبی برای جولان رزمارا فراهم آورد. در آغاز رقیب او سرلشکر ارفع، رئیس ستاد ارتش، بود. ارفع در وفاداری به محمدرضا صداقت داشت، که رزمآرا فاقد آن بود. در دورانی بر سر تصاحب پست ریاست ستاد ارتش، میان رزمآرا و ارفع رقابت بود تا بالاخره رزمآرا تثبیت شد. رزمآرا بهشدت خود را به سفارتهای بیگانه میچسباند و سعی میکرد هوای همه را داشته باشد. تماسهایش هم خیلی علنی بود و مأمورین عالیرتبه سفارتها را به خانهاش دعوت میکرد. زمانی مقداری سند در اختیار من بود که روابط رزمآرا را با سفارتهای 3 قدرت بزرگ نشان میداد. او حتی با حزب توده و افراد مهم آن هم در تماس شخصی و مکاتبه بود. نه اینکه کمونیست باشد، اصلاً معتقد به این حرفها نبود. ولی چون شنیده بود که حزب توده میتواند به موفقیت او کمک کند با آن در تماس دائم بود.
تاکتیک رزمآرا در کسب مقام این بود که افراد نادرست را زیردست خود جمع میکرد. او یکبار به من گفت که بهترین راه موفقیت این است که آدمهای نادرست را زیردست خود بیاوری. زیرا هرگاه او کجرفتاری کرد و دستوراتت را انجام نداد، میتوانی پروندهاش را رو کنی! خود او در منصب ریاست ستاد ارتش هر چه آدم فاسد بود به فرماندهی لشکر و تیپ رسانید.
به هر حال، رزمآرا تمام راههایی که او را به نخستوزیری میرساند، همه را طی کرد و تنها یک مانع بر سر راه او بود و آن هژیر بود. گفتم که هژیر از سیاستمداران باهوش چاکر انگلیس بود که طبعاً زود ترقی کرد و به وزارت و نخستوزیری و وزارت دربار رسید. هژیر رقیبی برای رزمآرا محسوب میشد و لذا موقعی که او ترور شد در محافل بالای مملکت و دربار این شایعه راه افتاد که رزمآرا حریف را از سر راه برداشته و ترور را به او منتسب نمودند. به همین دلیل بود که من مأمور تحقیق شدم و معلوم شد که شایعه پایه و اساس نداشته است.
حادثه دیگری که به رزمآرا منتسب شد، ترور محمدرضا در 15 بهمن 1327 بود. در آن زمان رزمآرا رئیس ستاد ارتش بود.
15 بهمن 27، من و پرون در کاخ محمدرضا نشسته بودیم. در آن روز مراسمی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران برپا بود که محمدرضا حضور داشت. مأمورین حفاظتی زیادی از "گارد جاویدان " و مأمورین مخصوص "گارد جاودیان " و نیز از دژبان دور محمدرضا حلقه زده بودند. در آن روز سرلشکر دفتری (حافظ اسرار و نزدیکترین فرد رزمآرا) آجودان محمدرضا بود که در کنار راننده نشسته بود. پس از اینکه محمدرضا از اتومبیل پیاده شد و خواست وارد ساختمان دانشکده حقوق شود، فردی از بالای شیب چمن، که مسلماً حالا هم هست، 5 تیر به سمت محمدرضا شلیک کرد و تیرهایش تمام شد. محمدرضا با حرکات واکنشی بدن تلاش کرده بود که تیر به او اصابت نکند، ولی هر پنج تیر اصابت کرده بود. شلیک 5 تیر از فاصله 20 متری با سلاح کمری، که دقت لازم را ندارد، به نحوی که هر 5 تیر به قسمت بالای بدن اصابت کند، نشان میدهد که ضارب تیرانداز ماهری بوده است. اکثر مأمورین خود را پشت درختان مخفی کرده بودند و لذا ضارب در آغاز مشاهده نشد. سرلشکر دفتری هم خود را زیر اتومبیل مخفی کرده بود. زمانی که فهمیدند ضارب دیگر فشنگ ندارد، به جای دستگیری او، سرلشکر دفتری دستور داد او را از بین ببرند و خود نیز به او هجوم برد و چند تیر خالی کرد و مأمورین هم از پشت درختان ظاهر شده و برای خالی نبودن عریضه هر کدام یکی دو تیر به او شلیک کردند. ضارب مبدل به یک آبکش شده بود. فرمانده گارد شفقت بود، که او نیز یک تیر به جسد خالی کرده بود.
من و پرون در کاخ منتظر مراجعت محمدرضا بودیم، که تلفنی جریان را اطلاع دادند. بلافاصله پرون را برداشتم و با اتومبیل خود بهسرعت به بیمارستان شماره یک ارتش واقع در پیچ یوسفآباد (جاده پهلوی) رفتیم. محمدرضا را در یک اتاق بزرگ روی میز نشانده بودند. هر امیری که مطلع شده بود خود را رسانده بود و دور میز را در چند ستون گرفته بودند. دکتر جراح (سرتیپ نجفآبادی) محلهای زخم را پانسمان میکرد. من و پرون هم نزدیک میز شدیم و تأثر خود را نشان دادیم. جواب احترام ما را داد. دکتر جراح گفت که احتیاج به جراحی ندارد، چون عضو حساسی از بدن صدمه ندیده است. محمدرضا پس از خاتمه پانسمان به کاخ مراجعت نمود. من و پرون از شدت تأثر لحظهای از او جدا نشدیم و شبها نیز در کنار تخت او میخوابیدیم. دکتر جراح شب و روز، هر دو ساعت یک بار میآمد تا وضع را ببیند.
ترور به آیتالله کاشانی و حزب توده منتسب شد، ولی شک و تردید نسبت به رزمآرا وجود داشت. محمدرضا از رزمآرا پرسید که شما چرا در مراسم دانشگاه نبودید؟ رزمآرا جواب داد: "وقتی شما در محلی هستید من باید در محل کار خود دستورات مراقبتی و حفاظتی بدهم. " محمدرضا گفت: "این بار که دستورات شما را اجرا نکردند! " شایعاتی دربارة رابطة رزمآرا با برخی سران حزب توده در قضیة ترور محمدرضا وجود داشت. بعدها که خود رزمآرا ترور شد، مبصر، که در آن موقع رئیس اطلاعات و تجسس رکن 2 ستاد ارتش بود، دفتر خاطرات رزمآرا را در جستوجوی خانهاش پیدا کرد. مبصر به من گفت که در این جزوه در یادداشتهای حوالی 15 بهمن مطالب جالبی است. هر چه کردم جزوه را به من نداد و گفت به شاه دادهام و او پس نداده است، اگر میخواهی از خودش بگیر! من نیز از محمدرضا نخواستم، ولی او یکی دوبار در حضور من گفت: "این رزمآرا هم عجب اعجوبه خطرناکی بود! " این اشاره با توجه به سخنان مبصر برای من کافی بود که مطمئن شوم در خاطرات رزمآرا دلایلی بر نقش او در ترور وجود داشته است.
بدون تردید، اگر ترور موفق میشد رزمآرا با در اختیار داشتن ارتش و نیروهای انتظامی حاکم مطلق و بلامنازع ایران میگردید و در آن زمان محمدرضا جانشینی نداشت. رزمآرا بعداً نخستوزیر شد و محمدرضا قدرت جلوگیری از او را نداشت؛ زیرا انگلیس و آمریکا به طور جدی حمایتش میکردند. در دوران نخستوزیری، رزمآرا مانند سابق خیلی گل و گشاد و علنی سفیران انگلیس و آمریکا و شوروی را در خانهاش میپذیرفت و با آنها روابط علنی داشت. به دستور محمدرضا این ملاقاتها کنترل میشد، بدون اینکه رزمآرا اطلاع داشته باشد.
به هر حال، ]در 16 اسفند 1329[ رزمآرا زمانی که به اتفاق اسدالله علم (که علیرغم جوانی وزیر کشور کابیته و بسیار مورد احترام رزمآرا بود) به مجلس ترحیمی در مسجد شاه رفته بود، "فدائیان اسلام " هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد.
*محمدرضا و مصدق
مسئله ملی شدن نفت ایران را من اولین بار حدود سال 1326 از زنگنه شنیدم. خانواده زنگنه خانواده وسیع و ثروتمند و با نفوذی در باختران بود که هوادار سیاست انگلیسیها بودند. این زنگنه از سران این خانواده بود که زن زیبایی داشت و سالها به دربار رفت و آمد میکرد. زنگنه نماینده مجلس بود و چند دوره نماینده شد و یکی از سفارش کنندگانش من بودم. او به همین جهت با من رفاقتی پیدا کرده بود. زنگنه با سفارت انگلیس روابط محکمی داشت و از مأموران مورد علاقه و مورد اعتماد انگلیسیها بود. زنگنه فرد فهمیدهای محسوب میشد و به همین دلیل انگلیسیها از طریق او از وضع منطقه مطلع میشدند. یک روز، زنگنه در صحبت خصوصی با من گفت که آمریکاییها طرفدار ملی شدن نفت ایران هستند و توطئههایی را در این زمینه شروع کردهاند.
به هر حال، ریشه ماجرا هر چه بود،از مهرماه 1328 تعدادی از نمایندگان مجلس پانزدهم به رهبری مصدق به اتفاق جمعیتی حدود 1000 نفر جلو کاخ مرمر به اجتماع پرداختند، که شبها تعدادشان به 500 نفر میرسید. برای من و امثال من که این نمایندگان را میشناختندکاملاً روشن بود که قضیه به این سادگی نیست و تا دست سفارت آمریکا در پشت صحنه نباشد، چنین حرکتی شروع نمیشود. خانه مصدق نزدیک کاخ مرمر بود و او هر رزو عصر پیاده به جلوی کاخ میآمد و جمعیت برای او هورا میکشیدند و او را روی دست بلند میکردند. بیشتر جمعیت در خیابانی که به سمت دانشکده افسری میرفت مجتمع بود. من به دستور محمدرضا به میان جمعیت میرفتم تا اوضاع را ببینم و به او اطلاع دهم. یک روز مشاهده شد که تظاهر کنندگان تا غروب ماندند. محمدرضا به من گفت، برو ببین چه میخواهند و اگر میتوانی با خود مصدق صحبت کن و درخواستش را بپرس! من نزد مصدق رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم که اعلیحضرت فرموده که چه خواستهای دارید. مصدق گفت: "ما میخواهیم در کاخ متحصن شویم. " گفتم: "همه؟ " گفت: "نه، حدود 500 نفر! " و بالاخره مصدق با حدود 20 نفر موافقت کرد و گفت که اگر راه ندهند در همین چهارراه میخوابیم. نزد محمدرضا رفتم و جریان را گفتم. محمدرضا گفت این صحیح نیست که در خیابان بخوابند، و به هژیر (وزیر دربار) دستور داد که محلی درست کند تا به داخل کاخ بیایند. آبدارچی کاخ نیز به عنوان مأمور پذیرایی معین شد. من رفتم و به مصدق گفتم که اعلیحضرت میفرمایند بفرمایید تو، خانة خودتان است. آمدند و در ساختمان نزدیک در کاخ تحصن کردند. مصدق یک شب خوابید و بقیه دو شب ماندند. مصدق صبح روز بعد از تحصن با محمدرضا ملاقات کرد. بدین ترتیب بود که مصدق بهعنوان رهبر جنبش ملی شدن نفت مطرح شد.
در زمان دولت رزمآرا، لایحه ملی شدن نفت در مجلس مطرح شد و دولت رزمآرا با آن بهشدت مخالفت کرد. در جلسه مجلس، که خود رزمآرا هم حضور داشت، غلامحسین فروهر، وزیر دارایی کابینه او، نطقی علیه ملی شدن نفت ایراد کرد و از جمله گفت: "کشوری که نمیتواند یک لولهنگ بسازد، چگونه خواهد توانست نفت ملی شده را اداره نماید؟! "
در آن زمان، روزی پرون، بهعنوان یک "سرّ " که به کسی نگویم، به من گفت که رابط او در سفارت انگلیس گفته که رزمآرا با روسها سازش کرده تا نفت ملی نشود. عضو سفارت از این مسئله اظهار تأسف کرده بود. البته من این مطلب را، به عنوان "سرّ " به محمدرضا نگفتم ولی مسلماً خود پرون گفته بود. اصولاً پرون فرد دهنلقی بود و انگلیسیها این خصوصیت او را میشناختند و بعید نیست که با حسابهایی این حرف را به او زده بودند تا در دربار شایع شود.
دراردیبهشت سال 1330، مصدق با سوار شدن بر موج ملی شدن صنعت نفت به نخستوزیری رسید. به نظر من مصدق از جوانی وابسته به انگلیس بود و اصولاً رسم دوران قاجار چنین بود که رجال و خانوادههای اشرافی و درباری و وزراء، و پس از مشروطیت نمایندگان مجلس، استانداران، سفرا و امثالهم، عموماً وابسته به انگلیس بودند. پس خانواده مصدق و خود مصدق از این امر مستثنی نبوده و اگر فردی از انواع فوق میخواست وارد گود سیاست شود، اولین و اصلیترین شرط، طرفداری از سیاست انگلیس بود. حتی رجالی که به نام میهنپرست خالص و بدون وابستگی معرفی شده بودند مانند مؤتمنالملک پیرنیا و نظایر اینها نیز طرفدار سیاست انگلیس بودند؛ با این تفاوت که برخی در عین طرفداری از انگلیس مصالح کشور را با میزانهای متفاوت در نظر میگرفتند و مصدق از آنها بود که مصالح کشور را نیز در نظر میگرفت.
مصدق نخستوزیر شد و دوران مشکل محمدرضا شروع شد. مصدق یکبار برای گرفتن فرمان نخستوزیری به ملاقات محمدرضا آمد و یکی دوبار هم در یک ماهه اول نخستوزیریاش به طور تشریفاتی به ملاقات آمد و دیگر بهعنوان کسالت نیامد. از آن پس ارتباط شاه با نخستوزیر به این شکل بود: علاء، وزیر دربار، هر روز صبح با چمدان حاوی نامههای مختلف به دیدن مصدق میرفت، مسائل رد و بدل میشد و امور به این ترتیب میگذشت. همه امور حتی مسائل ارتش میبایست بدواً به تأیید مصدق میرسید. سپس برخی فرامین که طبق قانون اساسی باید به امضای شاه برسد به علاء تحویل میشد و او به امضاء میرساند و فردای آن روز به مصدق تحویل میداد. گاه مطالبی بود که علاء شفاهاً به اطلاع مقامی که میخواست میرساند. این وضع محمدرضا را شدیداً مأیوس و ناراحت میکرد و به اطرافیان، حتی پیشخدمتها، میگفت که با این وضع سلطنت چه معنی دارد و ماندند من در کشور چه فایده دارد! در زمان نخستوزیری قوامالسلطنه نیز همین حالت یأس در محمدرضا ایجاد میشد. ولی محمدرضا پس از فتح آذربایان دیگر آن شخص قبلی نبود توقعش بسیار بالا رفته و تحملش کم شده بود. او به محض اینکه قدرت خود را ضعیف احساس میکرد ناراحت و سپس مأیوس و به ماندن در ایران بیعلاقه می شد. در او این تناقض بهوجود آمده بود که باید یا همه کاره و یا هیچکاره باشد. نطفه این طرز تفکر و روحیه از قبل هم در او وجود داشت. ولی چون تحقق آن در زمان پدرش و در اوایل سلطنتش امکان نداشت، عقبنشینی میکرد، ولی پس از سال 1325 این دوره سپری شده بود و محمدرضا احساس میکرد که میتواند و باید "همه چیز " باشد.
وجود مصدق با این روحیة محمدرضا نمیخواند. مصدق موفق شده بود در سطح جهانی خود را به عنوان "نفر اول " ایران معرفی کند و تا آنجا که اطلاع دارم ملاقاتهای مکرر با سفیر آمریکا داشت. مصدق عملاً فرماندهی کل قوا را از محمدرضا سلب کرده بود. کار محمدرضا در ارتش منحر بود به امضای فرامین ارتش، آن هم پس از اینکه مصدق امضاء میکرد! مصدق بسیاری از این فرامین را حتی با این ترتیب نیز اجرا نمیکرد و به وزیر دفاع دستور میداد که اجراء نشود، تا قدرت خود را به محمدرضا نشان دهد. مصدق در کار دربار دخالت کامل میکرد و حتی هزینه آشپزخانه محمدرضا را تعیین میکرد. به تمام افرادی که به دلایل مختلف از حسابداری وجه ماهیانه داده میشد، همه را بدون استثناء حذف کرد و عناصری را در دربار گمارد تا هرگاه خلاف دستور او عمل شود به مصدق گزارش دهند، باید بگویم که در ظرف 3 سال نخستوزیری مصدق، حتی یک مورد هم برخلاف دستور او در دربار عمل نشد، مصدق نهتنها خود از ملاقات با محمدرضا استنکاف میورزید، بلکه وزراء و حتی وزیر دفاع (سرتیپ ریاحی که به جای رئیس ستاد گذارده بود) نیز با محمدرضا ملاقات نمیکردند.
در دوران نخستوزیری مصدق، من تا مهر 1331 در ایران بودم و در این مدت گاه محمدرضا مرا به خیابانها میفرستاد تا وضع شهر را ببینم و به او اطلاع دهم. از جمله در جریان 30 تیر 1331 به دستور محمدرضا به چهارراه مخبرالدوله رفتم و حوادث را دیدم و به محمدرضا گزارش کردم.
در مهرماه 1331 با اجازه محمدرضا، به اتفاق فخر مدرس (سپهبد شد) برای اخذ دکترای قضایی به پاریس رفتم. بار اول که به فرودگاه مراجعه کردم متوجه شدم که به دستور مصدق ممنوعالخروج شدهایم. جریان را به اطلاع محمدرضا رساندم. او به علاء گفت: "از مصدق سؤال کنید فرمانی که صادر شده به دستور و تأیید خود او بوده، حال چرا دستور ممانعت داده است؟! " مصدق به سؤال محمدرضا پاسخی نداد و در نتیجه من نزد سرتیپ ریاحی، وزیر دفاع وقت، رفتم و ماجرا را به او گفتم ریاحی ناراحت شد و بلافاصله از مصدق وقت ملاقات خواست و پس از حدود یک ربع ساعت از نرد او مراجعت کرد و گفت: "میتوانید بروید " و اضافه کرد: "مصدق لجباز است و میخواهد بفهماند که مسائل تأیید شده را هم میتواند دستور عدم اجرا بدهد! " فردای آن روز به اتفاق مدرس به پاریس رفتم.
پس از مدتی که در پاریس بودم، اطلاع یافتم که خانواده محمدرضا به پاریس آمدهاند. به دیدن آنها رفتم. مادر محمدرضا، شمس و اشرف و شهناز با هم در یک آپارتمان در هتل زندگی میکردند. هتل محل اقامت، متوسط نزدیک به خوب بود. گفتند که به صورت ظاهر شاه ما را روانه اینجا کرده و اضافه کردند: "در واقع مصدق ما را اخراج کرده و دستور داده بدون اجازه او حق ورود به ایران را نداریم. سفیر هم نه از ما استقبال کرده و نه به دیدن ما آمده و فقط یک نفر به نام جزایری، که دبیر سفارت است، تقریباً همه روز به دیدن ما میآید، مرد خوبی است و سفیر به همین علت که با ما دیدار میکند با او بد شده! "
خانواده محمدرضا مرتباً با او تماس تلفنی داشتند. من نیز مرتب به دیدار آنها میرفتم و جزایری را دیدم. به نظرم فرد خوشنیتی نرسید و چون در ساعات کار هم نزد خانواده محمدرضا بود، به احتمال زیاد از طرف سفیر اعزام میشد تا خبر بیاورد. او فرد حقهبازی بود و زنها که ساده هستند، فریب تملق او را خورده بودند. سفیر ایران ]باقر[ کاظمی نام داشت و هوادار مصدق بود.
در این مدت، اشرف چند بار به تهران رفت و با محمدرضا ملاقات کرد. بار اول برایم تعریف کرد که وقتی وارد فرودگاه تهران شد مأموران مصدق مانع رفتن او به شهر شدند ولی او با بیاعتنایی از میان آنها رد شد و پس از ورود به شهر مستقیماً به دیدار محمدرضا و ثریا رفت. مرتبه دوم و سوم برایم تعریف کرد که در تهران تشکیلاتی را سازمان داده تا در روز مبادا به نفع شاه فعالیت کنند و نام اسدالله رشیدیان را برد. طبق اطلاعی که داشتم میدانستم که خانواده رشیدیان مأمورین سفارت انگلیس بوده و هستند. بنابراین، در دوران اقتدار مصدق، اشرف میتوانستبه تهران بیاید و با محمدرضا ملاقات کند و حتی برای روز مبادا به نفع محمدرضا تشکیلات راه بیندازد. آیا مصدق از فعالیتهای اشرف و ملاقاتهای او در این 3 سفر اطلاع داشت؟ باید گفت، به طور حتم! پس چرا مزاحمت جدی برای این افراد بهویژه رشیدیان فراهم نیاورد؟ ابهام در همینجا است. آیا مصدق از قبل میدانست که چه باید بشود؟
در رابطه با دورا مصدق به یک مطلب باید توجه شود: در این دوران حسین علاء وزیر دربار بود. علاء یکی از شخصیتهای بارز سیاسی ایران است. او پسر علاءالسلطنه ـ از بزرگان زمان قاجار ـ بود که تحصیلات خود را در فرانسه به اتمام رساند و به ایران مراجعت کرد. زمانی که طرح سلطنت رضا خان در مجلس مطرح شد، علاء از معدود افرادی بود که با سلطنت او بهشدت مخالفت کرد. این مطلبی است که خود محمدرضا میگفت. بنابراین، با سلطنت رضا خان، حسین علاء و مصدق در یک جبهه بودند که میگفتند اگر رضا منظورش خدمت به مملکت است در همین پست هم میتواند خدمت کند و نیازی به خلع احمدشاه نیست. به همین علت، در دوران سلطنت رضا شاه، نه به علاء و نه به مصدق شغلی داده نشد و یا اگر داده شد در رده 2 و 3 بود. ولی در دوران محمدرضا، تا زمانی که علاء زنده بود، بهترین مشاغل متعلق به او بود و در پستهای نخستوزیری، وزارت دربار، سفیر ایران در آمریکا، نماینده ایران در سازمان ملل خدمت نمود. این شخص طرفدار سیاست انگلیس و علاقمند شدید به محمدرضا، از دوره جوانی که هر دو نماینده مجلس بودند، نزدیکترین فرد به مصدق بود و هر دو با سلطنت رضا مخالفت کرده بودند. همین فرد، تردیدی نداشته و ندارم، که محکمترین رابط بین محمدرضا با سفارتهای انگلیس و آمریکا و در عین حال محکمترین رابط بین محمدرضا و مصدق بود. دربارة روابط علاء و مصدق همین قدر بگویم که حتی گاهی که سفیر آمریکا میخواست با مصدق ملاقات کند در مواردی مصدق از علاء دعوت میکرد که در جلسه شرکت نماید. پس، محمدرضا از طریق علاء هم با سفارتهای انگلیس و آمریکا و هم با مصدق در ارتباط منظم بود. اطلاع داشتم که ملاقاتهای علاء با انگلیسیها و آمریکاییها فقط در رده سفیر بود و محل ملاقات آنها در ساختمان وزارت دربار بود. بنابراین از عمدة اسرار این دوران از سلطنت محمدرضا و اسرار سقوط مصدق فقط علاء مطلع بود.
در طول سالهای نخستوزیری مصدق، من یک سال آن را در ایران و دو سال دیگر را در پاریس بودم. در طول این 3 سال، محمدرضا علاقه داشت که اطرافش خلوت باشد؛ به نحوی که اکثراً شام و ناهار را به تنهایی با ثریا صرف میکرد. ایرادی نبود اگر پرون یا من در صرف غذا با او شرکت میکردیم و مواردی بود که شرکت میکردیم. از خویشان محمدرضا و ثریا هیچ خبری نبود. همان ثریا که پس از 28 مرداد در روزهای تعطیل حدود 100 ـ 150 و در سایر روزها اقلاً 20 نفر از بختیاریها را دعوت میکرد و از فامیل و دوستان محمدرضا هم اقلاً 10 نفر بودند، در این سالها گوشهگیر بود.
گفتم که در این سالها مهمترین رابط محمدرضا، علاء بود. علاء همه روزه رأس ساعت معینی (10 صبح) پیاده از کاخ نزد مصدق میرفت (کاخ و منزل مصدق خیلی نزدیک بود، حدود 300 قدم). آنچه که محمدرضا میخواست علاء یادداشت میکرد و به مصدق میگفت و آنچه ه مصدق تصویب میکرد انجام میشد. البته اگر مواردی را محمدرضا اصرار داشت، علاء با خواهش از مصدق به طور حتم تصویب آن را میگرفت. مصدق تمام هزینه دربار و حتی هزینه آشپزخانه محمدرضا را میبایست تصویب کند. تمام حقوقی که محمدرضا از طریق حسابداری دربار به خویشان و دوستان خود میداد، به دستور مصدق قطع شد. مثلاً محمدرضا به من ماهیانه پانصد تومان از حسابداری دربار کمک میکرد که قطع شد. اگر محمدرضا علاوه بر مصوبات مصدق گشایش بیشتری میخواست باید از پول شخصی خود استفاده میکرد. حال با چنین وضعی آیا علاء میتوانست با سفرای انگلیس و آمریکا ملاقات کند؟ بلی، چون مصدق به علاء اطمینان کامل داشت که گفته سفرا را تمام و کمال به مصدق بازگو میکند. این وسیلهای بود که مصدق از منویات دو سفیر اطلاع مییافت که آیا خواست آنها همان بود که حضوراً به وی میگویند و یا مطالب اضافی دارند.
مسئله دیگر این دوران، تحمل غیرعادی بود که محمدرضا، علیرغم یأس و ناامیدی، طی 3 سال نخستوزیری مصدق داشت و میتواند ناشی از اطمینانی باشد که نسبت به آیندهاش به او داده شده بود. محمدرضا رویة توهینآمیز مصدق را تحمل کرد. اخراج تمام دوستانش توسط مصدق را تحمل کرد. تنهایی با ثریا را قبول کرد. حال آنکه خیلی کمتر از این را در زمان قوامالسلطنه، که منظم به دیدار محمدرضا میآمد، تحمل نمیکرد و علاقه داشت سلطنت و ایران را ترک کند.
در اینجا بهجاست دربارة سرتیپ تقی ریاحی نیز توضیح دهم:
اولین بار که ریاحی را دیدم در دانشکده افسری بود. من دانشجوی دانشکده افسری بودم و او سرهنگ توپخانه. تحصیلات ریاحی بسیار بیش از نیاز یک افسر توپخانه بود. او در پاریس دوره پلیتکنیک را طی کرده بود. طی دورة پلیتکنیک برای خود فرانسویها بزرگترین افتخار است و در فرانسه برخی رؤسای جمهور فارغالتحصیل دورة پلیتکنیک بودهاند. امتحان ورودی آن آنقدر سخت است که از هر 1000 شرکت کننده 30 نفر هم پذیرفته نمیشود و فردی که فارغالتحصیل این دوره شد مهندس و دکتر در رشتههای فنی است. در ایران صفیاصفیا نیز این دوره را طی کرده بود. برای من تعجبآور بود که ریاحی با طی چنین دورهای شغل افسری را انتخاب کرده. او میتوانست مهندس راه و ساختمان و یا مهندس برق و الکترونیک یا مهندس مکانیک شود و یا در دانشگاه سمت استادی داشته باشد و یا در مشاغل فنی به وزارت برسد و یا رئیس یک شرکت فنی شود. از او هیچگاه دلیلش را نپرسیدم. ریاحی در دولت مصدق وزیر دفاع شد و اگر در دوران مصدق ارتشی بود و اداره میشد، ریاحی بود که آن را اداره میکرد. ریاحی در دوران مصدق، محمدرضا را فرمانده کل قوا میدانست و قلباً از رویه مصدق نسبت به فرم اداره ارتش راضی نبود. او علاقه داشت که ارتش را شاه اداره کند. مصدق در تمام مدتی که ریاحی وزیر دفاع بود علناً خود را مدیون او میدانست. موثقاً به اطلاع من رساندند که اگر زیر فرمانی امضاء محمدرضا نباشد، ریاحی آن را اجراء نخواهد کرد. محمدرضا که به او کوچکترین مرحمتی نکرده بود که خود را مدیون بداند، بلکه این را طبق اصول میگفت. وقتی از پاریس مراجعه کردم گفتند که به دوسال زندان محکوم شده. به محمدرضا گفتم: میدانید چه شخصی را زندانی کردهاید؟! و او را چنانکه بود به محمدرضا معرفی کردم. بهخوبی خاطرم نیست، ولی گویا پس از یک سال او را آزاد کرد. در دوران مصدق 3 افسر، ارتش را اداره میکردند: سرتیپ ریاحی، سرلشکر سپهپور فرمانده نیروی هوایی و سرتیپ محمود امینی فرمانده ژاندارمری. امینی و سپهپور تفاوت بسیار با ریاحی داشتند. آنها با خشنودی و از روی کینهتوزی، که هر یک دلایلی داشتند، اعمالی علیه محمدرضا انجام میدادند، در حالیکه ریاحی در مقابل محمدرضا انجام وظیفه میکرد. مصدق از هیچ فردی به اندازه ریاحی حساب نمیبرد. حرف ریاحی برای مصدق دستور بود و اجرا میکرد و جرئت اجرا نکردن آن را هم نداشت.
کودتای 28 مرداد و آغاز دیکتاتوری 25 ساله
عملیات سقوط مصدق، که با کودتای 28 مرداد 1332 با موفقیت اجرا شد، با برنامهریزی مشترک انگلیس و آمریکا عملی شد و سرآغاز دیکتاتوری 25 ساله محمدرضا گردید.
به اعتقاد من، در کودتای 28 مرداد، نقش اصلی با انگلیسیها بود. سپهبد فضلالله زاهدی مأمور انگلیسیها بود، سرلشکر حسن اخوی (طراح کودتا) انگلیسی و مغز متفکر گروه ارفع بود، رشیدیانها هم انگلیسی بودند. و بالاخره انگلیسیها موفق شدند موافقت آمریکا را با سقوط مصدق جلب کنند و کرمیت روزولت (مقام سیا) برای حسن اجرای کودتا وارد تهران شد.
ماجرای کودتا، آنطور که من از اخوی شنیدهام، چنین است:
روز 24 مرداد 1332، محمدرضا دو حکم (یا فرمان) صادر میکند. یکی عزل مصدق از نخستوزیری و دیگری انتصاب زاهدی به نخستوزیری. این یک کودتای دقیقاً طرحریزی شده بود که مواد اصلی آن به شرح زیر بود:
الف: ارتشبد نصیری (در آن موقع سرهنگ بود) فرمانده گارد شاه، فرمان نخستوزیری زاهدی را به او تحویل دهد (این کار انجام شد):
ب: رأس ساعت معینی (10 شب) نصیری فرمان عزل مصدق را به او تحویل دهد و دو افسر گارد کمی دورتر از نصیری به طرف خانه مصدق حرکت کنند و مراقب وضع نصیری باشند.
در طرح دو حالت پیشبینی شده بود:
1 ـ مصدق میپذیرد، که در این صورت کودتا منتفی است و زاهدی به مقر نخستوزیری میرود.
2 ـ مصدق نمیپذیرد، که در این صورت طرح کودتا اجرا میشود.
پ: طرح کودتای 25 مرداد چنین بود: 3 واحد هر یک به استعداد یک هنگ تقویت شده از قبل در 3 پادگان آماده باشند. فرماندهان 3 هنگ با دقت تعیین شده و آمادگی کامل خود را ابراز داشته بودند. دو افسر مراقب نصیری به محض اطلاع دقیق از عدم پذیرش فرمان (که در این مورد مصدق به محض دریافت فرمان دستور میدهد نصیری را به زندان دژبان تحویل دهند) از طریق ارتباط تلفنی و بیسیم ماجرا را به 3 فرماندة واحد کودتا اطلاع دهند (که چنین شد). قرار بود یک واحد خانة مصدق را محاصره و او را دستگیر کند، یک واحد ایستگاه رادیو را تصرف کند و یک واحد برای اجرای دستورات فرمانده کودتا در حالت احتیاط باشد. فرمانده کودتا زاهدی بود، که فرماندهان 3 واحد کودتا، تلفنی از او کسب تکلیف مینمودند. زاهدی به محض اطلاع از دستگیری نصیری دستور اجرای طرح را میدهد، ولی هیچیک از واحدهای کودتا از محل خود حرکت نمی کنند و وقتی برای زاهدی مشخص میشود که واحدهای کودتا دستور او را اجرا نمیکنند خود او و ستادش مخفی میشوند که تا 28 مرداد در مخفیگاه بودند.
سرتیپ ریاحی، وزیر دفاع، از ماوقع مطلع میگردد و واحدهای وفادار به مصدق را به 3 پادگان فوق اعزام و 3 واحد کودتا را بدون برخورد خلع سلاح و زندانی میکند. در این اقدام، ریاحی شخصاً در یک یاز پادگانها حاضر میشود. سرلشکر سپهپور، فرمانده نیروی هوایی، برای خلع سلاح پادگان دیگر میرود و در پادگان سوم سرتیپ محمود امینی ـ فرمانده ژاندارمری ـ خلع سلاح را انجام میدهد.
در این زمان، شاه، همراه با ارتشبد خاتمی (در آن زمان سرگرد و خلبان هواپیمای اختصاصی بود) و آتابای (که در آن زمان پیشکار بود و بعداً معاون دربار شد) و ثریا، به نوشهر رفته و منتظر عکسالعمل مصدق بود. صبح روز 25 مرداد شکست کودتا تلفنی به اطلاع محمدرضا میرسد و او به بغداد فرار میکند.
بعدها، علت عدم اجرای طرح از 3 فرمانده واحد کودتا سؤال شد. پاسخ دادند: "زمانی که فهمیدیم شاه به نوشهر [رامسر] رفته جرئت اجرای طرح کودتا را در خود ندیدیم. " لذا سه واحد با هم توافق کردند که طرح اجرا نشود. پس کودتا قرار بود شب 25 مرداد اجرا شود و روز 25 مرداد محمدرضا در تهران باشد.
علل شکست کودتای 25 مرداد به شرح زیر بود:
1 ـ تعداد مطلعین از کودتا زیاد بود که عبارت بودند از: نصیری، زاهدی، 3 فرمانده واحد کودتا، 2 افسر گارد ستاد زاهدی، تعدادی از افسران و درجهداران 3 واحد کودتا که مسلماً کنجکاو بودند علت تجمع خود را بدانند و در نتیجه مسئله افشاء شد.
2 ـ ساعت کودتا (10 شب) مناسب نبود، اما در این مورد راهی جز این نبود زیرا مناسبترین ساعت برای تحویل حکم به مصدق بود؛ هر چند تاریکی برای نیروهای کودتا مشکلاتی ایجاد مینمود.
3 ـ عدم پیشبینی نحوه عمل ریاحی (وزیر دفاع)، سپهپور (فرمانده نیروی هوایی) و امینی (فرمانده ژاندارمری)، که هر سه از قبل معروف به طرفداری از مصدق بوده و جلسات منظم داشتهاند.
4 ـ مصمم نبودن فرمانده کودتا (زاهدی) که لازم بود در واحد کودتای مأمور حمله به خانه مصدق حاضر شود و با حضور اوحداقل این واحد وظیفه خود را انجام میداد و مسلماً واحد مأمور تصرف رادیو نیز وظیفه خود را انجام و کودتا انجام میشد.
5 ـ عدم حضور شاه در تهران که در عمل واحدهای کودتا شدیداً موثر بود.
فرمانده گارد حفاظت از مصدق، سرهنگ ممتاز بود، که رفیق صمیمی نصیری بود و سالها در دانشکده افسری رفاقت داشتند. نصیری چنین تعریف میکرد که، به طرف خانه مصدق رفتم و ممتاز را صدا زدم و او را جلوی در خواستم. آمد و دست داد و احوالپرسی کرد. گفتم: این فرمان را به دست مصدق برسانید! ممتاز به نصیری میگوید که تو اینجا صبر کن تا جوابت را بیاورم. نصیری منتظر میماند و ممتاز باز میگردد. پاسخ این بوده که ممتاز بلافاصله نصیری را دستگیر میکند و تحتالحفظ به زندان دژبان تحویل میدهد. نصیری از ممتاز میپرسد: "رفاقت یعنی این؟! " و ممتاز پاسخ میدهد: "اینجا صحبت رفاقت نیست، آقای دکتر مصدق دستور فرمودهاند و گفتهاند که خودم هم به ریاحی تلفن میزنم که نصیری زندانی باشد تا دستور ثانوی بدهم! "
به هر حال، محمدرضا به محض اطلاع از شکست کودتا به اتفاق همراهانش از نوشهر به بغداد پرواز میکند. در فرودگاه بغداد، هواپیما برای سوختگیری مینشیند. در آن زمان سفیر ایران در بغداد، مظفراعلم بود که به دستور مصدق نه تنها به استقبال محمدرضا نمیآید، بلکه به همه اعضاء سفارت نیز دستور میدهد که هیچکدام حق ندارند به دیدار شاه بروند. سپس هواپیما به رم پرواز میکند. سفیر ایران در رم ]غلامعلی نظام[ خواجهنوری از وابستگان بسیار نزدیک محمدرضا بود که دائم در کاخ دیده میشد. خواجهنوری نیز به دیدار محمدرضا نمیآید و از اعضاء سفارت تنها یک نفر وابسته اقتصادی به نام صادق در هتل به دیدار شاه میرود. خواجهنوری به حدی مورد محبت محمدرضا بود که مدتی رئیس کل تشریفات دربار شده بود. محمدرضا در هتل اکسلسیور اقامت کرده و به صادق میگوید، اتومبیلی که همیشه در رم داشت را از خواجهنوری بگیرد و بیاورد. خواجهنوری تلفنی از مصدق کسب تکلیف میکند و مصدق دستور میدهد: "ندهید! ندهید! " و اتومبیل را نمیدهند. محمدرضا جمعاً 2 روز در هتل اکسلسیور رم اقامت داشت و در این مدت مقاماتی از انگلیس و آمریکا با او در تماس دائم بودند.
به محض اطلاع از خبر فرار شاه، حزب توده در تهران بهسرعت وارد عمل میشود و مجسمههای محمدرضا را پایین میکشد و شعار جمهوری میدهد. آیا این حزبتوده که میخواست حاکم شود، حزب توده واقعی بود یا ساختگی؟! میگویم ساختگی، زیرا اگر حزب توده واقعی بود، صحیحتراین بود که با مصدق کنار بیاید و نه اینکه موجب عکسالعمل سریع آمریکا و انجام کودتا شود! به هر حال، یا تودهایهای واقعی بودند که بد بازی کردند و یا تودهایهای انگلیسی بودند که خوب بازی کردند؛ زیرا باعث شدند مصدق با طیب خاطر، کنارهگیی خود و بازگشت محمدرضا را بپذیرد و تسلیم شود. آنطور که به طور مطمئن پس از مراجعت به ایران به من گفته شد، مصدق وقتی دید خیابانها در تصرف تودهایهاست، وضع را نگران کننده دانست و با سفیر آمریکا ملاقات نمود و عجز خود را در مقابل حزب توده اعلام داشت. سفارت آمریکا بلافاصله با مقامات آمریکا تماس گرفت که منجر به ملاقات سفیر آمریکا در ایتالیا با محمدرضا شد. سفیر وضع تهران را به اطلاع محمدرضا رساند و در روز 26 مرداد مقاماتی از آمریکا به ملاقات محمدرضا آمدند. در تهران هم مصدق با تمام طرح آمریکا، که از طریق سفیر به او اطلاع داده شد، موافقت کامل نمود.
بعدها رئیس MI-6 ایران به من گفت که، در آغاز این مذاکرات، محمدرضا مراجعت به تهران را نمیپذیرفت و به آمریکاییها پیشنهاد میکرد که یک فرد نظامی را برای این کار در نظر بگیرند. آمریکاییها نیز کار را تمام شده میدیدند و اصراری در مراجعت محمدرضا نداشتند، ولی انگلیسیها به بازگشت محمدرضا اصرار کردند. این اطلاع مربوط به سال 1340 و دومین سفری است که برای آموزش اطلاعاتی به انگلستان داشتم. در این سفر، رئیس MI-6 ایران شبی مرا برای شام به رستورانی واقع در یک کشی در رود تایمز دعوت کرد. او حین صحبت گفت: "آمریکاییها واقعاً قصد داشتند یک افسر واجدالشرایط را جایگزین مصدق کنند ولی ما آنها را راهنمایی کردیم و گفتیم که هر چه جستوجو کردهایم در ایران افسری که مورد قبول همه ارتش باشد وجود ندارد و لذا بهترین کار این است که شاه به ایران بازگردانیده شود، زیرا هیچ فردی موقعیت او را در بین افسران ندارد. آمریکاییها پذیرفتند و لذا در رم با او تماس گرفتند و ترتیب حرکتش را به تهران دادند. " او افزود: "ما بودیم که آمریکاییها را به انجام کودتا ترغیب کردیم و گفتیم که اگر دیر بجنبیم در ایران یک کودتای کمونیستی پیروز میشود و لذا برای نجات ایران باید مصدق برکنار و شاه را بازگرداند و آمریکاییها نیز نظر ما را پذیرفتند. " او سپس به شوخی گفت: "حال میبینی که انگلیسیها خیلی بدجنسند و هر کاری بخواهند میکنند! " من گفتم: "بله، شنیده بودم که انگلیسیها خیلی بدجنسند ولی در اینجا بدجنسی نمیبینم! " او خندید و جوابی نداد.
طراح کودتای 28 مرداد چه کسی بود؟ آمریکاییها این موفقیت را به حساب زاهدی گذاردند و دلیل آن را پرداخت 5 میلیون دلاربه زاهدی دانستند که حتی 100 دلار آن را هزینه نکرد و همه را به جیب زد. اما در واقع کودتا به دلیل تشکیلات وسیع و منظم و طراحی شده به وسیلة سرلشکر اخوی موفق شد. او در حین اجرای طرح خود را به بیماری زد و در بیمارستان شماره 2 ارتش بستری شد و ناله میکرد؛ برای اینکه در صورت شکست، کودتا را به او نسبت ندهند. این مسئلهای است که من اطلاع داشتم و نمیتوان پذیرفت که محمدرضا از موضوعی که من آگاه باشم اطلاعی نداشت و لذا اگر اخوی را بعدها وزیر کشاورزی کرد برای تشکر از او بود.
گفتم که سرلشکر ارفع در دورانی که رئیس ستاد ارتش بود تعدادی از افسران شدیداً ضدکمونیست و طرفدار غرب و بهخصوص طرفدار انگلیس (زیرا خود ارفع شدیداً طرفدار انگلیس بود) را دور خود جمع کرد. این جمع بهتدریج اضافه شد و در ارتش شبیه یک حزب گردید. این افراد تا قبل از انقلاب به ارفع، به غرب و بهخصوص به انگلیس وفادار ماندند. اخوی مغز متفکر گروه ارفع بود، که مدتی رئیس رکن 2 ستاد ارتش شد و مبارزه سختی با افراد کمونیست کرد و به یقین نمیگذارد که درجهدار یا افسری با افکار کمونیستی یا شبه کمونیستی شاغل بماند. این روحیه مبارزه با کمونیسم در گروه ارفع کاملاً متداول بود و جزء خطمشی این گروه بود. این اخوی بود که کودتای 28 مرداد را طراحی کرد؛ بدون آنکه تابع زاهدی باشد و یا از او دستور گرفته باشد. او طراح فوقالعادهای بود. طرح او دقیقاً اجرا شد و به موفقیت زاهدی منجر گردید، که تصوّر میکرد موفقیت کودتا به خاطر اوست در حالیکه کوچکترین نقشی نداشت.
چون بحث بر سر 28 مرداد و اخوی و نصیری است، بهجاست همینجا به نقشی که اخوی در ترقی نصیری ایفاء کرد اشاره کنم: زمانی محمدرضا به من دستور داد یک فرمانده گارد به او معرفی کنم که لااقل تودهای نباشد. من اخوی را به خانه خود دعوت کردم. قبلاً کتاب لیست افسران را از ستاد ارتش گرفته بودم. به اخوی دستور محمدرضا را اطلاع دادم و کتابچه اسامی را در مقابل او گذاردم. او حافظهای بسیار قوی داشت و تقریباً 90 درصد افسران را میشناخت. اخوی پس از 3 ـ 4 ساعت بررسی اسامی و نوشتن تعدادی نام از بین آنها بر روی کاغذ جداگانه، به ده نفر رسید و سپس آنها را برحسب اولویت و مناسب بودن شمارهگذاری و ردیفبندی نمود و نقاط ضعف و قوت هر یک را نیز نوشت. نفر اول برزگر و نفر دوم نصیری بود. اخوی درباره نصیری نوشت که او برای این پست (ریاست گارد) مناسب است و لاغیر، چون افکار کمونیستی ندارد و تحت تأثیر حرفهای دیگران برای براندازی محمدرضا واقع نمیشود و فرد وفاداری به او خواهد بود، اما از نظر هوش و ذکاوت در درجه 2 و 3 قرار دارد که این ضعف برای این پست مهم نیست و اصل وفاداری است. چنین نیز شد. نصیری در سازماندهی و سایر امور بسیار ضعیف بود، ولی وفاداری همه اینها را جبران میکرد.
پس از خداحافظی از اخوی، نزد محمدرضا رفتم و گفتم که با کمک اخوی این دو نفر (برزگر و نصیری) پیشنهاد میشود. محمدرضا، نصیری را از دوره دوساله دانشکده افسری (افسر دانشکده بود) خوب میشناخت و او را انتخاب کرد. بدینترتیب نصیری که در آن موقع فرمانده هنگ پیاده کرمان بود، فرمانده گارد محمدرضا شد. در ظرف 24 ساعت او را به تهران آوردم و به محمدرضا معرفی کردم و محمدرضا هم راجع به شغلش دستوراتی داد و او از همان لحظه شروع به کار کرد و از من تشکر نمود و گفت: "تا عمر دارم این محبت شما را فراموش نمیکنم. "
از مهمترین عناصر کودتا برادران رشیدیان (سیفالله، قدرتالله، اسدالله) بودند. پدر آنها [حبیبالله رشیدیان] از مأمورین سفارت انگلیس بود و هر سه پسر خود را نیز مأمور انگلیسیها کرد. آنان ثروت زیادی داشتند و در تهران صاحب خانههای متعدد بودند. این سه برادر به وضوح برای انگلیسیها کار میکردند ولی از میان آنها کوچکترین برادر، یعنی اسدالله، بیشتر به کاخ میرفت و با اشرف معاشرت داشت. اصناف تهران در اختیار اسدالله بود و او بعدها بانکی تأسیس کرد به نام بانک اصناف... (با بانک اصناف که مدتی سرلشکر ضرغام مدیر عاملش بود اشتباه نشود. بانک رشیدیان یک کلمه اضافه مثل "تعاونی " یا "توزیع " داشت). یکی از خانههای اسدالله که من رفتهام نزدیک منزل قطبی (پدر) در غرب جاده سلطنتآباد واقع بود و خانة بسیار مجللی بود. از میان آنها، برادر بزرگتر (سیفالله) فهمیدهتر و مؤدبتر بود، ولی رویهم رفته هر سه برادر تحصیلاتی نداشتند و از نظر درستکاری و صداقت به هیچوجه مورد اطمینان نبودند. نقش برادران رشیدیان در کودتا این بود که دستجات غیرنظامی و اصناف را به خیابانها بریزند. آنها ظاهراً توانستند جمعیتی حدود 5 ـ 6 هزار نفر را راه بیندازند. زنی ]ملکه اعتضادی[ هم پیدا کرده بودند که متخصص تحریک و تهییج بود و چادرش را به کمر بسته و روی جیپ سخنرانی میکرد. دسته فوق از خیابان نادری به طرف خانه مصدق حرکت کردند. دسته دیگر، ورزشکاران باشگاه تاج بودند که سرتیپ خسروانی (سپهبد و رئیس تربیت بدنی شد) توانست به رهبری شعبان بیمخ آنها را به حرکت درآورد. سربازان گارد جاویدان، که توسط ریاحی در شب 25 مرداد خلع سلاح شده بودند، نیز به جمعیت پیوستند.
طرح کودتای 28 مرداد به شرح زیر بود:
1 ـ در نقاط مختلف شهر، که دقیقاً مشخص شده بود، جمعیتهایی تشکیل شود. تعداد تقریبی هر جمعیت و رهبر هر گروه مشخص گردید.
2 ـ هر یک از این جمعیتها در مسیر تعیین شده به مقصد خیابان شاه ـ نادری طوری حرکت کنند که همزمان به مقصد برسند.
3 ـ باشگاههای ورزشی، مانند باشگاه تاج و غیره، نیز طوری حرکت کنند که همزمان به مقصد برسند.
4 ـ شعارهای کلیه جمعیتها سلطنت محمدرضا و امثال آن باشد.
5 ـ سپس افراد گارد جاویدان به جمعیت بپیوندند و مسلح شوند.
6 ـ یک گروهان تانک آماده تیراندازی با توپ و مسلسل به جمعیت بپیوندد.
7 ـ جمعیتهای فوق در خیابان شاه ـ نادری با نظم خاص به هم بپیوندند و با شعارهای طرفداری از شاه به طرف خانه مصدق حرکت و خانه را محاصره و او را دستگیر کنند.
8 ـ واحد نظامی کوچکی نیز ایستگاه رادیو را تصرف کند.
9 ـ پس از تصرف خانه مصدق، دستگیری او از رادیو اعلام شود.
10 ـ زاهدی همراه با یک گروهان تانک به نخستوزیری برود و استقرار خود را اعلان و کابینه را معرفی کند.
11 ـ سپس از محمدرضا تقاضا شود که به میهن مراجعت کند و با تشریفات خاص به کاخ برود.
این طرح اجرا شد و واحدهای نظامی طرفدار مصدق هیچ دخالتی علیه کودتا نکردند و در پادگانهای خود ماندند. جمعیت به خانه مصدق رفت و سرهنگی به نام رحیمی وارد یکی از تانکها شد و ساختمان خانه مصدق را به توپ بست؛ ولی مصدق موفق شد از بامخانه به خانه همسایه فرارکند و ماجرا به سادگی خاتمه یافت. البته باید گفت که به علت عدم حضور اخوی، برای جمعیت اصلی تظاهر کننده که باید خانه مصدق را تصرف میکرد مسئول خاصی تعیین نشده بود و به همین علت با بینظمی حرکت کرد. در مورد هزینه کودتا 2 رقم شایع بود: عدهای میگفتند که آمریکا 5 میلیون دلار در اختیار زاهدی گذارده و عدة دیگری رقم 700 هزار دلار را ذکر میکردند. به هر حال شدیداً شایع بود که همان رقم 5 میلیون دلار صحیح است که مبلغ جزئی هزینه شده و بقیه را زاهدی برای استفاده شخصی برداشته است. همانطور که معروف است، یک هیئت آمریکایی به مسئولیت کرمیت روزولت نیز بر اجرای دقیق کودتا نظارت داشته است.
به این ترتیب، محمدرضا به ایران بازگشت. از همان آغاز مشخص شد که او تحمل زاهدی را ندارد، بهخصوص که اردشیر (پسر زاهدی) همهجا خود و پدرش را "تاجبخش " میخواند. این لافها به گوش محمدرضا میرسید و او را آزرده میساخت. پس از بازگشت به ایران شنیدم در فرودگاه که زاهدی با تشریفات به استقبال محمدرضا رفته بود و با احترام خاصی او را وارد کشور کرد زمانی که محمدرضا با نصیری دست داد، مشاهده کرد نصیری (که سرهنگ بود) درجه سرتیپی دارد. او پرسید: "درجهات را من باید بدهم، کی به تو درجه داده؟ " نصیری پاسخ داد: "زاهدی! " محمدرضا نگاه تندی به زاهدی کرد که معنایش این بود که حق نداشتی بدون اجازه من درجه بدهی.
در دوران دولت زاهدی، اسدالله علم رابط اصلی محمدرضا شد و مانند دوران مصدق که علاء این نقش را بازی میکرد، این بار علم هر روز بدواً با شاه ملاقات و نظرات و دستورا او را به زاهدی انتقال میداد. بهزودی روشن شد که زاهدی در حفظ پست خود مصمم است و اردشیر (پسرش) هم در کنار او ایستاده است و تقریباً بیاعتنا به محمدرضا است و کمتر به ملاقاتش میرود. بدون تردید، اگر زاهدی در مقابل محمدرضا موضع مستقلی اتخاذ کرد به اشاره سفارت آمریکا بود زیرا زاهدی مانند رزمآرا دارای خصوصیت تکروی نبود و مسلماً از جایی راهنمایی میشد. در اینجا بود که علم نقش رابط محمدرضا را با سفارتهای انگلیس و آمریکا شروع کرد و آنها را به برکناری زاهدی قانع نمود. به نظر من علم در این دوران نقش مهمی در ایجاد دیکتاتوری محمدرضا و حذف زاهدی ایفاء کرد. علم از این تاریخ تا زمان فوتش موقعیت خود را حفظ کرد و از دید محمدرضا فرد اول کشور، پس از او، بود.
به نظر من، سخنان رئیس MI-6 ایران به من در سفرم به انگلیس به این منظور بود که من به محمدرضا بگویم تا بداند که انگلیسیها بازگشت او را به ایران (به جای استقرار یک دیکتاتور نظامی) پیشنهاد کردهاند و لذا اعاده مجدد سلطنتش را نیز مدیون آنهاست. اگر دخالت انگلیسیها نبود، آمریکاییها امثال زاهدی و تیمور بختیار را بر محمدرضا ترجیح میدادند. به هر حال، حدود 5/1 سال پس از کودتا، زاهدی کنار زده شد و مجبور به ترک ایران شد و با عنوان تشریفاتی "سفیرالسفراء " به ژنو رفت. در آنجا او هیچ کاری انجام نمیداد جز اخذ وجوهات گزاف ماهیانه و عیاشی.
درباره نقش دوستان نزدیک محمدرضا در دوران مصدق نیز باید توضیحی بدهم. گفتم که در این سالها محمدرضا و ثریا زندگی تنهایی را انتخاب کرده بودند. در سال اول نخستوزیری مصدق، معمولاً من و پرون و [فتحالله] امیر علائی (رئیس سابق هتلهای بنیاد پهلوی)، که پرون به محمدرضا معرفی کرده بود، و شاید دکتر عبدالکریم ایادی (اگر اشتباه نکنم) تنها اشخاصی بودمی که به ترتیب و طبق قرار بین خودمان در ساعات فراغت نزد محمدرضا میآمدیم. من در سال 1331 به پاریس رفتم و پس از کودتا در سال 1332 به ایران بازگشتم، ولی دیگران نزد محمدرضا ماندند. در مورد پرون مطمئن هستم، چون گاهی از پاریس برایش نامه مینوشتم و او پاسخ میداد. پرون، به گفتة خودش، روزهای 25 تا 28 مرداد در منزل دوست سوئیسیاش مخفی بود.